سلام به عشق مهربونم .به کسی که اومد و به زندگیم رنگ و بوی خوشبختی و خوشحالی داد.
چندسالی هست که با هم همکاریم وتوی یه اداره کار میکنیم. از اونجایی که کارم باهاش مرتبط بود همیشه ذهنو احساسم درگیرش بود. البته نه فقط من بلکه همه ی همکارا قبولش دارن و به جرات میتونم بگم گل سر سبد اداره هستش.همیشه حسرتشو میخوردم که کاش داشتمش و همین باعث شده بود که فکر و ذهنم و تصوراتم رو تسخیر کنه
کم کم ارتباط کاریمون بهتر و صمیمی تر شد و خدا خواست حس من بهش قویتر بشه تا اینکه پنج شنبه هفته قبل 25 مهرماه که به هم پیام میدادیم حرفامون به سمت و سویی رفت که کم کم جرات کردم احساس قلبی و علاقه ام رو بهش ابراز کنمو جرقه عشقمون زده شد.اصلا باورم نمیشد که اونم به من همچین حسی داشته باشه.اما غافل از اینکه دل مهربون اون خیلی حساستر و نازکتر از دل منه .هرچند سختش بود احساسش رو بهم بگه ولی از کاراش و دلتنگی و بی تابی هاش همه چی مشخص بود.
به جرات میگم بهترین و شیرین ترین جمعه زندگی من با اون گذشت وهیچوقت این روز قشنگ رو فراموشش نمیکنم.تا دوشنبه تعطیلی بود و کم و بیش درارتباط بودیم تا اومد سرکار و چشم من به جمالش روشن شد.قلبم میخواست از سینه ام بیرون بیاد .کنارش نشستم و حین کار دستای ظریف و مهربونشو نگاه میکردم و گاهی صورت معصوم و دوست داشتنیش رو .
روز کاری تموم شد و با ماشین من برگشتیم خونه .از اونجا که هردو متاهل هستیم عذاب وجدان اومد سراغش و شروع کرد به ویران کردن کاخ آرزوهای من .حرف از رفتن زد و تموم کردن رابطه ولی در پس این حرفا حس دوست داشتنش موج میزد و به زبون نمی آورد . واسه اولین بار دستاشو گرفتم و شور عشقش به وجودم تزریق شد.نمیتونستم مقابلش بایستم و بهش " نه " بگم. گفتم هرچی تو بگی و قول دادم بهش پیام ندم ولی قلبم سوزش و آشوب عجیبی داشت و دوس داشتم گریه کنم .خودمو کنترل کردم رفتم خونه . با پیام هایی که به هم دادیم بغضم ترکید و حسابی گریه کردم. بخاطر اینکه سوتی ندم رفتم حموم و اشکامو به سیل آب سپردم.
شب رفتم باشگاه و بعد از تمرین دیدم هم زنگ زده و هم تماس گرفته .از خوشحالی بال بال زدم و زود شمارشو گرفتم.
وای باورم نمیشد .ازمن خواست برم ببینمش.چون از هم فاصله داشتیم نفهمیدم با چه سرعتی و چطوری خودمو بهش رسوندم.اومد تو ماشین و کنارم نشست . دیگه راحتتر دستاشو گرفتم و نوازش کردم.عطر تنش فضای ماشین و دل منو تسخیرکرده بود . و اون چشماش و آرامش صداش که با دنیا عوضشون نمیکنم .نیمساعتی شاید کمتر پیشم بود و عقده دلمو با بوسیدن دستاش خالی کردم.
دیشب (دوشنبه 29 مهر) حضرت عشقم کنارم بود و یه شب بیادموندنی برام رقم زد ولی حیف زود گذشت و صد حیف که بعد از رفتن بازم حرف از جدایی زد
دل کندن ازش محاله حتی اگه به بدترین شکل ممکن منو طرد کنه عاشقشم و نمیتونم ازش دل بکنم و از طرفی نمیخوام آرامشش رو بگیرم یا فکر کنه آویزون و مزاحم زندگیشم.شب و روز و همه لحظاتم رو پر کرده و همه زندگیم شده .سعی میکنم هر طور اون راحته پیش برم و از خدا میخوام روز به روز دلامونو بیشتر به هم نزدیک کنه .شما هم برامون دعا کنید لطفا"
هم ,رو ,روز ,بهش ,کم ,کنه ,بود و ,به هم ,باورم نمیشد ,که به ,کم کم
درباره این سایت